-
نامه...
-
-
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
-
سراب و هستو روشن شود به پیش نظر.
-
مرا - به جان تو - از دیرباز می دیدم
-
که روز تجربه از یاد می بری یک سر
-
سلاح مردمی از دست می گذاری باز
-
به دل نمانَد هیچ ات ز رادمردی اثر
-
مرا به دام عدو مانده ای به کام عدو
-
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
-
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
-
گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟
-
کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی اَم
-
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
-
به سای هدستی بندم ز پای بگشاید
-
به سای هدستی بردارَدَم کلون از در.
-
من از بلندی ی ایمان خویشتن ماندم
-
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
-
چه درد اگر تو به خود می زنی به درد انگشت؟
-
چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
-
به پهن دریا دیدی که مردم چالاک
-
برآورند ز اعماق آب تیره دُرَر
-
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
-
کنار چشمه ی جاوید جُست اسکندر
-
هم این ترانه شنفتی که حق و جاه کسان
-
احمد شاملو شکفتن در مه
-
نه سعد سلمان ام من که ناله بردارم
-
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
-
چوگاه رفعت ام از رفعتی نصیب نبود
-
کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟
-
مرا حکایت پیرار و پار پنداری
-
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
-
نه جخ شباهت مان با درخت باروری
-
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
-
که سالیان دراز است کاین حکایت فقر
-
حکایتی ست که تکرار می شود ب هکرر.
-
نه فقر، باش بگویم ات چیست تا دانی:
-
وقی حمایه درختی که می شکوفد بر
-
در آن وقاحت شورابه، کز خجالت آب
-
به تنگ بالی بر خاک تن زند آذر!
-
تو هم به پرده ی مائی پدر. مگردان راه
-
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
-
چ هت اوفتاده؟ که می ترسی ار گشائی چشم
-
تو را مِس آید رویای پُرتلالو زر؟
-
چ هت اوفتاده؟ که می ترسی ار به خود جُنبی
-
ز عرش شعله درافتی به فرش خاکستر؟
-
به وحشتی که بیفتی ز تخت چوبی ی خویش
-
به خاک ریزدت احجارِ کاغذی نافسر؟
-
تو را که کسوت زرتار زرپرستی نیست
-
کلاه خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
-
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
-
چه پی فکندن در سیل بار این بندر؟
-
احمد شاملو شکفتن در مه
-
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
-
حدیث بادفروشان چه می کنی باور؟
-
حکایتی عجب است این! ندید های که چ هسان
-
به تیغ کینه فکندند مان به کوی و گذر؟
-
چراغ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
-
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
-
زمین ز خون رفیقان من خضاب گرفت
-
چنین به سردی در سرخی ی شفق منگر!
-
یکی به دفتر مشرق ببین پدر، که نبشت
-
به هر صحیفه سرودی ز فتح تاز هبشر!
-
□
-
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
-
به پا یمردی، یاران من به زندان در،
-
مرا تو درس فرومایه بودن آموزی
-
که توبه نامه نویسم به کام دشمن بر؟
-
نجات تن را زنجیر روح خویش کنم
-
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
-
ز صبح تابان برتابم - ای دریغا - روی
-
به شام تیره ی رودرسفر سپارم سر؟
-
قبای دیبه به مسکوک قلب بفروشم
-
شرف سرانه دهم وان گهی خرم جُل خر؟
-
□
-
مرا به پند فرومایه جان خود مگزای
-
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
-
تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
-
تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر!
-
١٣٣٣ زندان قصر
-
-
که زندان مرا بارو مباد ...
-
-
که زندان مرا بارو مباد
-
جز پوستی که بر استخوا نام.
-
باروئی آری،
-
اما
-
گِرد بر گِرد جهان
-
نه فراگرد تنهائی ی جا نام.
-
آه
-
آرزو! آرزو!
-
□
-
پیازینه پوست وار حصاری
-
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینم
-
هفت دربازه فراز آید
-
بر نیاز و تعلق جان.
-
فروبسته باد
-
آری فروبسته باد و
-
فروبست هتر،
-
و با هر دربازه
-
هفت قفل آهن جوش گران!
-
آه
-
آرزو! آرزو!
-
١٣۴٨
-
-
عقوبت...
-
-
برای ایرج گردی
-
میوه بر شاخه شدم
-
سن گپاره در کف کودک.
-
طلسم معجزتی
-
مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
-
چنین که
-
دست تطاول به خود گشاده
-
م نام!
-
□
-
بالابلند!
-
بر جلوخان منظرم
-
چون گردش اطلسی ی ابر
-
قدم بردار.
-
از هجوم پرند هی ب یپناهی
-
چون به خانه بازآیم
-
پیش از آن که در بگشایم
-
بر تخ تگاه ایوان
-
جلو هئی کن
-
با رُخساری که باران و زمزمه است.
-
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
-
که تبردار واقعه را
-
دیگر
-
دست خسته
-
به فرمان
-
نیست.
-
احمد شاملو شکفتن در مه
-
□
-
که گفته است
-
من آخرین بازمانده ی فرزانه گان زمین ام؟ -
-
من آن غول زیبا یام که در استوای شب ایستاده است
-
غریق زلالی ی همه آب های جهان،
-
و چش مانداز شیطن تاش
-
خاس تگاه ستاره ئ یست.
-
در انتهای زمین ام کومه ئی هست، -
-
آ نجا که
-
پادرجائی ی خاک
-
ه مچون رقص سراب
-
بر فریب عطش
-
تکیه م یکند.
-
در مفصل انسان و خدا
-
آری
-
در مفصل خاک و پوک ام کوم هئی نااستوار هست،
-
ه ی تاریک می گذرد و بادی که بر لُج
-
بر ایوان بی رونق سردم
-
جاروب م یکشد.
-
برد هگان عالی جاه را دیده ام من
-
در کا خهای بلند
-
که قلاده های زرین به گردن داشت هاند
-
و آزاد همَردُم را
-
در جام ههای مرقع
-
که سرودگویان
-
پیاده به مقتل م یرفت هاند.
-
□
-
خانه ی من در انتهای جهان است
-
در مفصل خاک و
-
.کوپ
-
با ما گفته بودند:
-
<آن کلام مقدس را
-
با شما خواهیم آموخت،
-
لیکن به خاطر آن
-
عقوبتی جا نفرسای را
-
تحمل م یباید تان کرد.>
-
عقوبت جا نکاه را چندان تاب آوردیم
-
آری
-
که کلام مقدس مان
-
باری
-
از خاطر
-
گریخت!
-
١٣۴٩
-
-
صبوحی...
-
-
برای م. آزرم
-
به پرواز
-
شک کرده بودم
-
به هنگامی که شانه ها یام
-
از وبال بال
-
خمیده بود،
-
و در پا کباز یی معصومانه ی گرگ و میش
-
ش بکور گرسن هچشم حریص
-
بال م یزد.
-
به پرواز
-
شک کرده بودم من.
-
□
-
سحرگاهان
-
سِحر شیری رنگ یی نام بزرگ
-
در تجلی بود.
-
»؟ شوق دیدار خدای ات هست » : با مریمی که م یشکفت گفتم
-
ب یکه به پاسخ آوائی برآرد
-
خست هگی ی باززادن را
-
به خوابی سنگین
-
فرو شد
-
ه مچنان
-
که تجلّی ی ساحرانه ی نام بزرگ;
-
و شک
-
بر شان ههای خمیده ام
-
جا ینشین سنگینی ی توان مند بالی شد
-
که دیگر بارَش
-
به پرواز
-
احساس نیازی
-
نبود.
-
١٣۴٩ ، توس
-
-
رستگاران...
-
-
در غریو سنگین ماشین ها و اختلاط اذان و جاز
-
آواز قُمری ی کوچکی را
-
شنیدم،
-
چنان که از پس پرده ئی آمیز هی ابر و دود
-
تابش تک ستار هئی.
-
□
-
آ نجا که گنه کاران
-
با میراث کمرشکن معصومیت خویش
-
بر درگاه بلند
-
پیشانی ی درد
-
بر آستانه می نهند و
-
باران ب یحاصل اشک
-
بر خاک،
-
و رهائی و رستگاری را
-
از چارسوی بسیط زمین
-
پا یدرزنجیر و گم کرد هراه م یآیند،
-
گوش بر هیبت توفانی ی فریادهای نیاز و اذکار بی سخاوت بسته
-
دو قُمری
-
بر کنگر هی سرد
-
دانه در دهان یک دیگر م یگذارند
-
و عشق
-
بر گرد ایشان
-
حصاری دیگر است.
-
١٣۴٩ ، توس
-
-
فصلِ دیگر...
-
-
ب یآ نکه دیده بیند،
-
در باغ
-
احساس م یتوان کرد
-
در طرح پی چپیچ مخالف سرای باد
-
یاءس موقرانه ی برگی که
-
ب یشتاب
-
بر خاک م ینشیند.
-
□
-
بر شیش ههای پنجره
-
آشوب شب نم است.
-
ره بر نگاه نیست
-
تا با درون درآئی و در خویش بنگری.
-
با آفتاب و آتش
-
دیگر
-
گرمی و نور نیست،
-
تا هیمه خاک سرد بکاوی
-
دررویای اخگری.
-
□
-
این
-
فصل دیگری ست
-
که سرما یاش
-
از درون
-
درک صریح زیبائی را
-
پیچیده م یکند.
-
یادش به خیر پائیز
-
با آن
-
توفان رنگ و رنگ
-
که برپا
-
در دیده م یکند!
-
□
-
هم برقرار منقل اَرزیز آفتاب،
-
خاموش نیست کوره
-
چو د یسال:
-
خاموش
-
خود
-
م نام!
-
مطلب از این قرار است:
-
چیزی فسرده است و نمی سوزد
-
امسال
-
-
سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت ١٣۴٩...
-
-
قناعت وار
-
تکیده بود
-
باریک و بلند
-
چون پیامی دشوار
-
که در لغتی
-
با چشمانی
-
از سوآل و
-
عسل
-
و رُخساری برتافته
-
از حقیقت و
-
باد.
-
مردی با گردش آب
-
مردی مختصر
-
که خلاصه ی خود بود.
-
خرخاک یها در جنازه ات به سوء ظن می نگرند.
-
□
-
پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
-
تسمه از گُرده ی گاو توفان کشیده بود.
-
آزمون ایمان های کهن را
-
بر قفل معجرهای عتیق
-
دندان فرسوده بود.
-
بر پر تافتاد هترین را هها
-
پوزار کشیده بود
-
ر هگذاری نامنتظر
-
که هر بیشه و هر پُل آوازش را می شناخت.
-
□
-
جاد هها با خاطره ی قدم های تو بیدار می مانند
-
که روز را پیش باز م یرفتی،
-
هرچند
-
سپیده
-
تو را
-
از آن پی شتر دمید
-
که خروسان
-
بانگ سحر کنند.
-
□
-
مرغی در بال ها یاش شکفت
-
زنی در پستان ها یاش
-
باغی در درخ تاش.
-
ما در عتاب تو می شکوفیم
-
در شتاب ات
-
ما در کتاب تو م یشکوفیم
-
در دفاع از لب خند تو
-
که یقین است و باور است.
-
دریا به جُرعه ئی که تو از چاه خورده ای حسادت م یکند.
-
١٣۴٩
-
-
پدران و فرزندان...
-
-
هستی
-
بر سطح می گذشت
-
غریبانه
-
مو جوار
-
دادش در جیب و
-
ب یدادش بر کف
-
که ناموس و قانون است این.
-
□
-
زند هگی
-
خاموشی و نشخوار بود و
-
گورزاد ظلمت ها بودن
-
(اگر سر آن نداشتی
-
که به آتش قرابینه
-
روشن شوی!)
-
که درک
-
در آن کتابت تصویری
-
دو چشم بود
-
به کهنه پار هئی
-
بربسته
-
(که محکومان را
-
از دیرباز
-
چنین بر دار کرده اند).
-
□
-
چشمان پدرم
-
اشک را نشناختند
-
چرا که جهان را هرگز
-
با تصور آفتاب
-
تصویر نکرده بود.
-
و « عاری » م یگفت
-
خود نمی دانست.
-
فرزندان گفتند <نع!>
-
دیری به انتظار نشستند
-
از آسمان سرودی برنیامد -
-
غلاد ههاشان
-
ب یگفتار
-
تران هئی آغاز کرد
-
و تاریخ
-
توال یی فاجعه شد.
-
-
١٣۴٩