دسته
دوستان استقلالی
خدمات تبیان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 276040
تعداد نوشته ها : 134
تعداد نظرات : 47
Rss
طراح قالب
  • نامه...
  • بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
  • سراب و هستو روشن شود به پیش نظر.
  • مرا - به جان تو - از دیرباز می دیدم
  • که روز تجربه از یاد می بری یک سر
  • سلاح مردمی از دست می گذاری باز
  • به دل نمانَد هیچ ات ز رادمردی اثر
  • مرا به دام عدو مانده ای به کام عدو
  • بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
  • نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
  • گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟
  • کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی اَم
  • که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
  • به سای هدستی بندم ز پای بگشاید
  • به سای هدستی بردارَدَم کلون از در.
  • من از بلندی ی ایمان خویشتن ماندم
  • در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
  • چه درد اگر تو به خود می زنی به درد انگشت؟
  • چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
  • به پهن دریا دیدی که مردم چالاک
  • برآورند ز اعماق آب تیره دُرَر
  • به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
  • کنار چشمه ی جاوید جُست اسکندر
  • هم این ترانه شنفتی که حق و جاه کسان
  • احمد شاملو شکفتن در مه
  • نه سعد سلمان ام من که ناله بردارم
  • که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
  • چوگاه رفعت ام از رفعتی نصیب نبود
  • کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟
  • مرا حکایت پیرار و پار پنداری
  • ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
  • نه جخ شباهت مان با درخت باروری
  • که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
  • که سالیان دراز است کاین حکایت فقر
  • حکایتی ست که تکرار می شود ب هکرر.
  • نه فقر، باش بگویم ات چیست تا دانی:
  • وقی حمایه درختی که می شکوفد بر
  • در آن وقاحت شورابه، کز خجالت آب
  • به تنگ بالی بر خاک تن زند آذر!
  • تو هم به پرده ی مائی پدر. مگردان راه
  • مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
  • چ هت اوفتاده؟ که می ترسی ار گشائی چشم
  • تو را مِس آید رویای پُرتلالو زر؟
  • چ هت اوفتاده؟ که می ترسی ار به خود جُنبی
  • ز عرش شعله درافتی به فرش خاکستر؟
  • به وحشتی که بیفتی ز تخت چوبی ی خویش
  • به خاک ریزدت احجارِ کاغذی نافسر؟
  • تو را که کسوت زرتار زرپرستی نیست
  • کلاه خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
  • تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
  • چه پی فکندن در سیل بار این بندر؟
  • احمد شاملو شکفتن در مه
  • تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
  • حدیث بادفروشان چه می کنی باور؟
  • حکایتی عجب است این! ندید های که چ هسان
  • به تیغ کینه فکندند مان به کوی و گذر؟
  • چراغ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
  • زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
  • زمین ز خون رفیقان من خضاب گرفت
  • چنین به سردی در سرخی ی شفق منگر!
  • یکی به دفتر مشرق ببین پدر، که نبشت
  • به هر صحیفه سرودی ز فتح تاز هبشر!
  • بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
  • به پا یمردی، یاران من به زندان در،
  • مرا تو درس فرومایه بودن آموزی
  • که توبه نامه نویسم به کام دشمن بر؟
  • نجات تن را زنجیر روح خویش کنم
  • ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
  • ز صبح تابان برتابم - ای دریغا - روی
  • به شام تیره ی رودرسفر سپارم سر؟
  • قبای دیبه به مسکوک قلب بفروشم
  • شرف سرانه دهم وان گهی خرم جُل خر؟
  • مرا به پند فرومایه جان خود مگزای
  • که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
  • تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
  • تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر!
  • ١٣٣٣ زندان قصر
  • که زندان مرا بارو مباد ...
  • که زندان مرا بارو مباد
  • جز پوستی که بر استخوا نام.
  • باروئی آری،
  • اما
  • گِرد بر گِرد جهان
  • نه فراگرد تنهائی ی جا نام.
  • آه
  • آرزو! آرزو!
  • پیازینه پوست وار حصاری
  • که با خلوت خویش چون به خالی بنشینم
  • هفت دربازه فراز آید
  • بر نیاز و تعلق جان.
  • فروبسته باد
  • آری فروبسته باد و
  • فروبست هتر،
  • و با هر دربازه
  • هفت قفل آهن جوش گران!
  • آه
  • آرزو! آرزو!
  • ١٣۴٨
  • عقوبت...
  • برای ایرج گردی
  • میوه بر شاخه شدم
  • سن گپاره در کف کودک.
  • طلسم معجزتی
  • مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
  • چنین که
  • دست تطاول به خود گشاده
  • م نام!
  • بالابلند!
  • بر جلوخان منظرم
  • چون گردش اطلسی ی ابر
  • قدم بردار.
  • از هجوم پرند هی ب یپناهی
  • چون به خانه بازآیم
  • پیش از آن که در بگشایم
  • بر تخ تگاه ایوان
  • جلو هئی کن
  • با رُخساری که باران و زمزمه است.
  • چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
  • که تبردار واقعه را
  • دیگر
  • دست خسته
  • به فرمان
  • نیست.
  • احمد شاملو شکفتن در مه
  • که گفته است
  • من آخرین بازمانده ی فرزانه گان زمین ام؟ -
  • من آن غول زیبا یام که در استوای شب ایستاده است
  • غریق زلالی ی همه آب های جهان،
  • و چش مانداز شیطن تاش
  • خاس تگاه ستاره ئ یست.
  • در انتهای زمین ام کومه ئی هست، -
  • آ نجا که
  • پادرجائی ی خاک
  • ه مچون رقص سراب
  • بر فریب عطش
  • تکیه م یکند.
  • در مفصل انسان و خدا
  • آری
  • در مفصل خاک و پوک ام کوم هئی نااستوار هست،
  • ه ی تاریک می گذرد 􀄏 و بادی که بر لُج
  • بر ایوان بی رونق سردم
  • جاروب م یکشد.
  • برد هگان عالی جاه را دیده ام من
  • در کا خهای بلند
  • که قلاده های زرین به گردن داشت هاند
  • و آزاد همَردُم را
  • در جام ههای مرقع
  • که سرودگویان
  • پیاده به مقتل م یرفت هاند.
  • خانه ی من در انتهای جهان است
  • در مفصل خاک و
  • .کوپ
  • با ما گفته بودند:
  • <آن کلام مقدس را
  • با شما خواهیم آموخت،
  • لیکن به خاطر آن
  • عقوبتی جا نفرسای را
  • تحمل م یباید تان کرد.>
  • عقوبت جا نکاه را چندان تاب آوردیم
  • آری
  • که کلام مقدس مان
  • باری
  • از خاطر
  • گریخت!
  • ١٣۴٩
  • صبوحی...
  • برای م. آزرم
  • به پرواز
  • شک کرده بودم
  • به هنگامی که شانه ها یام
  • از وبال بال
  • خمیده بود،
  • و در پا کباز یی معصومانه ی گرگ و میش
  • ش بکور گرسن هچشم حریص
  • بال م یزد.
  • به پرواز
  • شک کرده بودم من.
  • سحرگاهان
  • سِحر شیری رنگ یی نام بزرگ
  • در تجلی بود.
  • »؟ شوق دیدار خدای ات هست » : با مریمی که م یشکفت گفتم
  • ب یکه به پاسخ آوائی برآرد
  • خست هگی ی باززادن را
  • به خوابی سنگین
  • فرو شد
  • ه مچنان
  • که تجلّی ی ساحرانه ی نام بزرگ;
  • و شک
  • بر شان ههای خمیده ام
  • جا ینشین سنگینی ی توان مند بالی شد
  • که دیگر بارَش
  • به پرواز
  • احساس نیازی
  • نبود.
  • ١٣۴٩ ، توس
  • رستگاران...
  • در غریو سنگین ماشین ها و اختلاط اذان و جاز
  • آواز قُمری ی کوچکی را
  • شنیدم،
  • چنان که از پس پرده ئی آمیز هی ابر و دود
  • تابش تک ستار هئی.
  • آ نجا که گنه کاران
  • با میراث کمرشکن معصومیت خویش
  • بر درگاه بلند
  • پیشانی ی درد
  • بر آستانه می نهند و
  • باران ب یحاصل اشک
  • بر خاک،
  • و رهائی و رستگاری را
  • از چارسوی بسیط زمین
  • پا یدرزنجیر و گم کرد هراه م یآیند،
  • گوش بر هیبت توفانی ی فریادهای نیاز و اذکار بی سخاوت بسته
  • دو قُمری
  • بر کنگر هی سرد
  • دانه در دهان یک دیگر م یگذارند
  • و عشق
  • بر گرد ایشان
  • حصاری دیگر است.
  • ١٣۴٩ ، توس
  • فصلِ دیگر...
  • ب یآ نکه دیده بیند،
  • در باغ
  • احساس م یتوان کرد
  • در طرح پی چپیچ مخالف سرای باد
  • یاءس موقرانه ی برگی که
  • ب یشتاب
  • بر خاک م ینشیند.
  • بر شیش ههای پنجره
  • آشوب شب نم است.
  • ره بر نگاه نیست
  • تا با درون درآئی و در خویش بنگری.
  • با آفتاب و آتش
  • دیگر
  • گرمی و نور نیست،
  • تا هیمه خاک سرد بکاوی
  • دررویای اخگری.
  • این
  • فصل دیگری ست
  • که سرما یاش
  • از درون
  • درک صریح زیبائی را
  • پیچیده م یکند.
  • یادش به خیر پائیز
  • با آن
  • توفان رنگ و رنگ
  • که برپا
  • در دیده م یکند!
  • هم برقرار منقل اَرزیز آفتاب،
  • خاموش نیست کوره
  • چو د یسال:
  • خاموش
  • خود
  • م نام!
  • مطلب از این قرار است:
  • چیزی فسرده است و نمی سوزد
  • امسال
  • سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت ١٣۴٩...
  • قناعت وار
  • تکیده بود
  • باریک و بلند
  • چون پیامی دشوار
  • که در لغتی
  • با چشمانی
  • از سوآل و
  • عسل
  • و رُخساری برتافته
  • از حقیقت و
  • باد.
  • مردی با گردش آب
  • مردی مختصر
  • که خلاصه ی خود بود.
  • خرخاک یها در جنازه ات به سوء ظن می نگرند.
  • پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
  • تسمه از گُرده ی گاو توفان کشیده بود.
  • آزمون ایمان های کهن را
  • بر قفل معجرهای عتیق
  • دندان فرسوده بود.
  • بر پر تافتاد هترین را هها
  • پوزار کشیده بود
  • ر هگذاری نامنتظر
  • که هر بیشه و هر پُل آوازش را می شناخت.
  • جاد هها با خاطره ی قدم های تو بیدار می مانند
  • که روز را پیش باز م یرفتی،
  • هرچند
  • سپیده
  • تو را
  • از آن پی شتر دمید
  • که خروسان
  • بانگ سحر کنند.
  • مرغی در بال ها یاش شکفت
  • زنی در پستان ها یاش
  • باغی در درخ تاش.
  • ما در عتاب تو می شکوفیم
  • در شتاب ات
  • ما در کتاب تو م یشکوفیم
  • در دفاع از لب خند تو
  • که یقین است و باور است.
  • دریا به جُرعه ئی که تو از چاه خورده ای حسادت م یکند.
  • ١٣۴٩
  • پدران و فرزندان...
  • هستی
  • بر سطح می گذشت
  • غریبانه
  • مو جوار
  • دادش در جیب و
  • ب یدادش بر کف
  • که ناموس و قانون است این.
  • زند هگی
  • خاموشی و نشخوار بود و
  • گورزاد ظلمت ها بودن
  • (اگر سر آن نداشتی
  • که به آتش قرابینه
  • روشن شوی!)
  • که درک
  • در آن کتابت تصویری
  • دو چشم بود
  • به کهنه پار هئی
  • بربسته
  • (که محکومان را
  • از دیرباز
  • چنین بر دار کرده اند).
  • چشمان پدرم
  • اشک را نشناختند
  • چرا که جهان را هرگز
  • با تصور آفتاب
  • تصویر نکرده بود.
  • و « عاری » م یگفت
  • خود نمی دانست.
  • فرزندان گفتند <نع!>
  • دیری به انتظار نشستند
  • از آسمان سرودی برنیامد -
  • غلاد ههاشان
  • ب یگفتار
  • تران هئی آغاز کرد
  • و تاریخ
  • توال یی فاجعه شد.
  •  

  • ١٣۴٩

دسته ها :
يکشنبه بیست و سوم 1 1388
X