دسته
دوستان استقلالی
خدمات تبیان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 276055
تعداد نوشته ها : 134
تعداد نظرات : 47
Rss
طراح قالب
روزی از روزها، عشق خدا گل کرد و آدم را آفرید. برای خاطر دل آدم خورشی را از شرق به غرب روانه کرد، لباس فصل ها را به تن زمین کرد و باد را از نیزارها عبور داد تا برای آدم نی بنوازد.
با این همه باز هم خاطر آدم بی قرار بود و در گوشه های دلش بهانه ای را احساس می کرد؛ بهانه ای که گاه و بی گاه گوشه چشم آدم را غصه دار می ساخت.
... خدا کاری کرد کارستان! یعنی در یکی از روزهای باصفای بهار، هنگامی که شکوفه های سیب همراه نوای نیزارها مشغول رقص در زیر نگاه طلوع شرقی خورشید بودند و دامن آبی آسمان از رنگ های قرمز و صورتی پر شده بود؛ ناگهان آدم احساس کرد در کنار درخت های سپیدار پایین کوهسار، چیزی تکان می خورد. دلش بی قرار شد و به طرف پایین کوهسار دوید.
آن پایین موجودی را دید که شبیه خودش بود؛ نه، زیباتر از خودش!
آدم کمی هول شد. همانطور که نفس نفس می زد، چشمانش با چشمان موجود تازه پیدا شده گره خورد؛ دست و پایش را گم کرد و در حالی که نمی دانست باید چکار کند، برای اولین بار گفت: سلام...!!؟
موجود تازه پیدا شده هم گفت: سلام.
آدم با صدای تازه وارد، وزش نسیمی مهرافزا که تمام کوهسار را از خود بیخود می کرد، احساس کرد.
ضربان قلب آدم تند شد و ناخواسته، برای اولین بار سرخی به گونه هایش دوید، کمی هم خجالت کشید. سرش را پایین انداخت، آب دهانش دا فرو برد و کمی خودش را جمع کرد؛ سرش را بالا آورد و چشم در چشمان تازه وارد دوخت و با اندکی لرزش که در صدایش بود، پرسید: اسم تو چیست؟
تازه وارد جواب داد: اسم من حوا است!
و آدم در حالی که گوشه خالی دلش را کاملا از یاد برده بود گفت: اسم من هم آدم است.


دسته ها : ادبیات
سه شنبه بیست و چهارم 10 1387
X