آشنایی با میرزا کاظم بیک ایرانشناس متقدم روس
میرزا کاظم بک که بود؟
در طول قرن نوزدهم گروه درخشانى از مؤسسین و استادان شرق شناس دانشگاه قازان در آکادمى علوم روسیه نقش به سزایى ایفا مى کردند. در این میان مى توان به ایران شناس میرزا کاظم بک اشاره کرد. میرزا محمد على کاظم بک به عنوان شرق شناس و عضو وابسته آکادمى علوم سنت پترزبورگ از سال 1835 فعالیت مى کرده است.
وى در 22 ژوئن (در متون دیگر 22 ژوئیه ذکر مى شودـ م) 1802 (یا 1801) متولد شد و. دوران طفولیت و جوانى خود را در شهر دربند گذراند. به برکت پدرش تحصیلات بسیار خوبى کسب کرد. پروفسور اى.ن.برزین درباره او نوشت: "استعدادهاى درخشان خدادادى میرزا محمد على به او اجازه داد نسبتاً زود دوره کامل آموزشى اسلامى را تمام کند ... همین آموزش اسلامى تکیه گاه و پایه رشد بعدى استعدادهاى این جوان شد و براى او شهرت زیادى در جهان علمى اروپا فراهم کرد."
کاظم بک در سال 1819 اولین اثر علمى خود را در دانشگاه قازان به عنوان استاد ادبیات و زبان ترکى ـ تاتارى در بخش شرقى دانشکده فلسفه استخدام شد که آنجا طى سالیان دراز کار کرده و با آثار علمى درخشان خود بر شهرت این دانشکده افزود. از سال 1837 وى رئیس کرسى ادبیات و زبان ترکى ـ تاتارى بود و در سال 1844 به مقام رئیس دانشکده فلسفه انتخاب شد.
"ا.تورنللى، سیاح و دانشمند، در خاطرات خود درباره میرزا کاظم بک نوشت: "یک میرزاى ایرانى را تصور کنید که با سهولت و کمال برابر اندیشه هاى خود را به زبانهاى ترکى، تاتارى، عربى، فارسى، انگلیسى و روسى بیان مى کند. آیا قازان مى توانست به حضور مردم آن چنان با استعدادى افتخار نکند؟ علاوه بر آن، میرزا کاظم بک قد بلند و با وقار بود، چهره ظریف، ریش بر پشت سیاه و چشمان سیاهى داشت. نگاه او به قدرى نافذ بود که نگاه کردن در چشم او سخت بود. وى در گفتگو مجلسى ظرافت زیادى از خود نشان مى داد، در گفتگو با خانمها حاضر جواب و جذاب بود و یکى از بهترین رقاصان محسوب مى شد. خانمى او را "ستاره شرق " نامید. او در میان دانشمندان و افراد محافل عادى نجابت و سخاوتمندى خاصى داشت که او را از دیگران متمایز مى ساخت"
در سال 1828 براساس کرسى زبانهاى شرقى دو کرسى جدید تأسیس شد: 1) کرسى ادبیات و زبان ترکى ـ تاتارى (مؤسس میرزا کاظم بک و رئیس بعدى اى.برزین);2) کرسى ادبیات و زبان عربى و فارسى (رئیس اول ف. اردمان، سپس میرزا کاظم بک و اى. گوتوالد).
در سال 1836 اردمان، میرزا کاظم بک و کوالفسکى طرحهاى "تقسیم تدریس زبانهاى شرقى در ژیمنازیوم اول قازان" را تدوین کردند. به دستور وزارت آموزش و پرورش مردمى، او. سنکوفسکى و یا. سمیت، آکادمیسین هاى شرق شناس سنت پترزبورگ، این طرحها را بررسى کردند و با ارائه یک سرى ملاحظات، طرحهاى مذکور را تأیید نمودند متن "تقسیم آموزش" زبانهاى عربى، فارسى، ترکى ـ تاتارى، مغولى و تبتى در ژیمنازیوم اول قازان تحت ریاست میرزا کاظم بک و کوالفسکى ، کتاب اصلى در زمینه اسلوب آموزشى اواسط سالهاى 1840 و اوایل سالهاى 1850 بود. هدفاین برنامه، تنظیم دوره هفت ساله یادگیرى زبانهاى شرقى بود.
میرزا کاظم بک بعد از 23 سال کار در قازان، در دانشگاه سنت پترزبورگ به فعالیت خود ادامه داد.
وى مؤلف بیش از 110 اثر علمى در زمینه زبانها، ادبیات، حقوق، مذهب و فلسفه ملتهاى شرق است. آثار وى در مجلات پیشرفته علمى روسیه، انگلیس، فرانسه، آلمان و ایران منتشر شد. بسیارى از آثار علمى وى که به زبانهاى اروپایى و آسیایى منتشر شدند، تا به حال اهمیت علمى خود را حفظ کرده اند.
میرزا کاظم بک، شرق شناس، فیلسوف، تاریخدان و زبانشناس برجسته، به پاس لیاقتهاى خود به عضویت وابسته آکادمى علوم روسیه انتخاب شد. او همچنین عضو آکادمیسین ها و انجمن هاى علمى خارجى انگلیس، فرانسه، آلمان و دانمارک بود. او را یکى از بنیانگذاران شرق شناسى روسى محسوب مى کنند. در میان شاگردان وى مى توان به اى. برزین، آ. پوپوف و واسیلیف، ا. کوالفسکى و دیرگران اشاره کرد.
در سال 1842 میرزا کاظم بک یا پراسکویا الکساندرونا کاستلیوتسوا KoatlivtrevA) ) ازدواج کرد و صاحب دو فرزند الکساندر و اولگا شد. الکساندر بعداً سناتور شد. اولگا زن نییکولاى باراتینسکى، پسر شاعر "ى. باراتینسکى" شد و در قازان سکونت گزید . خاطرات دختر اویکاترینا نیکولایونا باراتینسکایا شامل اطلاعات جالب زیادى درباره خانواده باراتینسکى و میرزا کاظم بک است.
برگى از خاطرات
اسناد و مواد براى تاریخچه پدر بزرگ میرزا کاظم بک، عضو وابسته آکادمى علوم و پروفسور زبان هاى شرقى دانشگاه سنت پطرزبورگ.
خانواده میرزا کاظم بک
پدر و مادرم ایران و یا بهتر است بگویم آذربایجانى بود و در نشهر دربند بدنیا آمد. پدر او خیلى سخت گیر بود و نسبت به پسرش محمد على خیلى سخت گیرى مى کرد. خانه او در حومه شهر واقع بود. خانه اى با برج ها و دیوارهاى بلند و حصارهاى آهنى، او چند زن و فرزندان زیادى داشت. اگر یکى از فرزندانش دیر به خانه مى رسید، او را بخ خانه راه نمى دادند و او مجبور مى شد در آنسوى دروازه خانه شب را به صبح برساند. پدر مادرم حکایت مى کرد که شب بیرون از خانه خیلى ترسناک بود، زیرا در آن حوالى شغال ها پى طعمه مى گشتند و صداى زوزه آنها تا صبح باعث وحشت مى شد. اما مادر او زنى زیبا به نام شرافیم ـ نیزا بود که خیلى پسر زیبا رویش را دوست مى داشت و براى کمک به او به نگهبان رشوه مى داد تا هر وقت پسر را از بالاى برج نگهبانى ببیند، سبد را پایین بیاندازد و پسر را به بالاى برج برساند. اما دست بر قضا یکى روز پدر از این ماجرا با خبر شد. خودش بالاى برج رفت و طناب را پایین انداخت و به او دستور داد طناب را به گوش هایش ببندد. او را با گوش هاى زخمى به بالاى برج کشید. محمد على خیلى مذهبى بود و قرآن را مى آموخت. یکبار در طول زندگى (وقتى او 20 سال داشت) با میسیونرهاى انگلیسى برخورد کرد و او خواست با آنها وارد بحث شود. ولى چون چیزى درباره مسیحیت نمى دانست، مجبور شد این مذهب را مورد مطالعه قرار دهد.
او با یادگیرى و آشنا شدن با این مذهب را شروع کرد. و هر چه بیشتر در این باره مطالعه مى کرد به همان اندازه این مذهب باعث حیرت و تعجب فراوان او شد. و وقتى روز بحث فرا رسید، او از انجام آن خوددارى کرد. او توسط میسیونرهاى انگلیسى به مسیحیت گروید و غسل تعمید او انجام شد. پدرش او را نفرین کرد. آلکساندر قاسمویچ میرزا کاظم بک، مسیحى جدید در قفقاز اقامت گزید. او خیلى دلش براى پدر تنگ شده بود. او به نزد پدر رفت تاطلب بخشش کند. پدر او را عفو کرد. آلکساندر قاسمویچ استعداد زیادى داشت. او 12 زبان خارجى را بخوبى مى دانست. 6 زبان اروپایى و 6 زبان آسیایى. او به آموزش خود اهمیت زیادى مى داد و به این دلیل بطور مستقل به مطالعه مى پردخت. در این زمان پلیس تزار به او شک کرد و او را به شمال تبعید کردند. آلکساندر قاسمویچ بر روى رود ولگا در حرکت بود و مى بایست جهت حرکت خود را به سمت مشرق به طرف سیبرى تغییر دهد، اما بطور تصادفى سر از قازان در آورد. در آنجا ریاست کرسى زبان هاى شرقى در دانشگاه قازان را به او محول کردند. در قازان او با دخترى که بنا به رسم و رسوم آن زمان جوان نبود (او 28 سال سن داشت) ازدواج کرد. او فقط 12 سال با او زندگى کرد. زن او هنگام تولد اخرین فرزندش درگذشت. از او سه فرزند باقى ماند (بوریس چهارمین فرزند در سن 7 سالگى هنگتم حیات او درگذشت): اولگا (مادر ما)، الکساندر (که بعداً سناتور شد) و کوکاى خردسال که او هم بزودى جان سپرد.
آلکساندر قاسمویچ به سنت پطرزبورگ منتقل شد که علاوه بر مقام پرفسورى او را عضو وابسته آکادمى علوم نیز کردند. بعد از چندى او برادر خود نیکولاى قاسمویچ را از آذربایجیان به قازان منتقل کرد. او هم به مسیحیت گروید. او با یکاترینا ترنتیونا، دختر ساده روستایى ازدواج کرد. یکاترینا نه تنها زیبا رو بود بلکه آنقدر عاقل و با نزاکت بود که توانست خود را در بین خویشاوندان اشراف زاده شوهرش بخوبى جا کند. همه به او احترام مى گذاشتند و او را دوست داشتند. نیکولاى آلکساندرویچ پیرمرد بسیار جذاب با ریش پر پشت بود، و با لهجه غلیظى صحبت مى کرد . او تحصیل کرده نبود و آخرین سال هاى عمر را با همسرش در شهر کوچک سوندیر در واقع ساحل ولگا گذراند. او بیش از 90 سال عمر داشت که بدرود حیات گفت. بعد از مرگ او همسرش به نزد پسرش رفت و در سن بسیار بالادار فانى را بدورد گفت. خاطرات دوران کودکى و جوانى مادرم را از زبان او مى نویسم. اولین مصیبت، مرگ مادر بود که او را غمگین و تا اندازه اى عصبى کرد. کوکا که هنگام تولد باعث مرگ مادر شد فقط سه روز بعد از او زنده ماند.
اوایل ماه سپتامبر خاله کاتیا همراه مادر به سنت پطرزبورگ آمدند و مادر اغلب به تئاتر و کنسرت مى رفت و گردش مى کرد. یکبار وقتى همگى در لژ تئاتر نشسته و مشغول تماشاى نمایش بودند، تزار هم در لژ خود در تئاتر حضور داشت. مادر نمى توانست این امر را نادیده بگیرد که تزار نگاهش را از لژ آنها بر نمى دارد و اعضاى خانواده را زیر نظر دارد. تا اینکه یکى از همراهان تزار پدر او را فرا خواند. بعد از پیوستن پدر به آنها مادر از او سئوال کرد موضوع چیست، پدر جواب نامفهومى داد و مادر دیگر کنجکاوى نکرد. اما بعد از چندى نامه اى از دربار به دسن پدر رسید که چرا پروفسور کاظم بک همسر و دخترش را به دربار نمى برد؟ پروفسور کاظم بک که از اخلاق تزار و برخورد او با زنان آگاه بود در جواب نوشت که وضع سلامتى حقیر آنها مانع از آن مى شود که آنها بتوانند مراسم خسته کننده خدربارى را تحمل کنند و با عجله مادر را به قازان فرستاد. مادر باقى عمر را در آنجا گذراند. البته مادر خیلى دیرتر از درخواست تزار و جواب پدر خود آگاه شد و گفت که ممنون پدر خود است که او را از چنین خطرى رهانید. آلکساندر قاسمویچ آشنایان زیادى در بین هم طایفه اى هاى خود داشت که نه تنها او را بلکه فرزندان او را هم به نزد خود دعوت مى کردند. مادر در این باره چند حکایت جالب را براى ما تعریف کرد. یک روز تمام اعضاى خانواده را به ضیافتى به نهار به سفارت ایران (یادم نمى آید سفیر کى بود) دعوت کردند. پدر بزرگ به مادر و دایى ساشا هشدار داد که هنگام صرف غذا آنها به دیگر مهمانان نگاه کنند و همانطور که آنها غذا مى خورند عمل کنند و اگر چیزى به نظر آنها مضحک آمد، اصلاً نباید بخندند. ابتدا مادر را به اتاق خانم ها هدایت کردند، در آنجا همسران و دختران صاحب خانه زندگى مى کردند، همه او را برانداز کردند و به تعریف زیبایى او پرداختند. زیبایى یکى از دختران صاحب خانه خموجب شگفتى مادر شد. بعداًهمه را براى صرف نهار به اتاق دیگرى دعوت کردند..و مهمانان روى چهار پایه هاى کوتاه نرمى که پشتى هاى کوچکى داشتند نشتسند (کف اتاق با فرش هاى بسیار زیباى ایرانى پوشانده شده بود)، روى میز کوتاهى غذاهاى گوناگون که یکى از آنها پلو با کشمش بود چیده بودند. همه چیز بخوبى پیش رفت، اما بعد از صرف غذا مهمانان که تعداد آنها زیاد بود و همه ایرانى بودند شروع کردن یکى از دیگرى اروغ زدن، از جمله پدر بزرگ. بچه ها هر کارى کردند که نخندند، شند و زیر خنده زدند. ناگهان با دیدن قیافه درهم پدر بزرگ همه قیافه هاى جدى به خود گرفتند.
یکبار دیگر آلکساندر قاسمویچ مادر را به مهمانى به خانه یکى از دوستان ایرانى اش که خیلى پولدار بود برد. پدر بزرگ یادش رفت به مادر هشدار بدهد که هیچ چیز در خانه آنها تعریف نکند، زیرا بنا به رسم و رسوم ایرانى صاحب خانه باید آن شبى را که از آن تعریف شده بلافاصله پیشکش کند. مادر با ذوق و شعف زیاد اتاق ها را برانداز و از اشیاء موجود در آنجا تعریف مى کرد. مادر وارد اتاق شد که در وسط آن گلدان بزرگ زیبایى که نقش و نگار شرقى بر روى آن حک شده بود قرار داشت. مادر از این گلدان آنقدر خوشش آمد که نتوانست از تعریف آن خوددارى کند. پدر بزرگ اخم کرد ولى در آنجا چیزى نگفت. روز بعد در به صدا در آمد، در را باز کردند و دیدند که خدمتکار جبوى در ایستاده و آن گلدان بزرگ را با خود آورده است. خدمتکار گلدان را وسط اتاق گذاشت و رفت. یادم نمى آید. پایام این ماجرا چه بود. یک روز پدر بزرگ مهمانى داد و آشنایان خود را به غذاى شرقى مهمان کرد. مادر هم آنجا بود، بعد از صرف غذا مهمانان پرسیدند دستشویى کجاست. مهمانان یکى بعد از دیگرى به دستشویى رفتند و وقتى آنها از جلوى مادر رد مى شدند صورتشان را با دست مى پوشاندند. مادر به اتاق دیگرى رفت تا آنها معذب نباشند.
پدر بزرگ عاشق مادر بود و مادر هم خیلى پدر بزرگ را دوست داشت. پدر بزرگ همیشه مى گفت که باید اولگا را خیلى لوس کرد. پدر بزرگ (الکساندر قاسمویچ) از محبوبیت زیادى در بین زنان برخودار بود. او ماجراهاى عشقى زیادى داشت و یکبار تصمیم گرفت یک زن دیگر بگیرد. او قبل از تصمیم نهایى نظر مادر را در این باره پرسید. مادر به گریه افتاد دست ها را دور گردن او حلقه کرد و از او خواست هیچوقت دست به چنین کارى نزند. پدر بزرگ او را آرام کرد و گفت که هیچ گاه هیچ کس جاى او را در خانه نخواهد گرفت. وقتى او 68 سال سن داشت با زن جوان 24 ساله اى (بارونس موراویویا) طرح دوستى ریخت. از وصلت آنها دو فرزند بدنیا آمد. ماریا در نزد مادر من بزرگ شد (نام کامل او ماریا کنستانتینویچ یوپرامووا) و نیکولاى پسرش به خانواده با فهنگ تاتار که از دوستان آلکساندر قاسمویچ بود داده شد. اما وقتى نیکولاى 10 ساله شد، پسر آلکساندر قاسمویچ (آلکساندر) او را به نزد خود برد و به فرزندى قبول کرد. نیکولاى هم نام پدر و هم نام برادر ناتنى خود را گرفت. او را به خانواده پذیرفتند و خیلى هم دوستش داشتند. او بى نهایت شبیه پدر بود و مثل پدر از محبوبیت زیادى در بین زنان برخودار بود.
پدر بزرگ (آلکساندر قاسمویچ کاظم بک)در سن 72 سالگى درگذشت. زن جوانى او که هیچگاه قانوناً به عقد او در نیامد تا آخر عمر از او مواظبت کرد. او در پاولوفسک به خاک سپرده شده است.